نویسنده: وحید پیمان
هنوز کودکی بیش نبودم که نام «هراتبورگ» به گوشم خورده بود. من در آن زمان، نمیدانستم که منظور از هراتبورگ چیست و کجاست. شاید گمان میکردم که شهر واقعیای به اسم «هراتبورک» وجود دارد. اطمینان دارم که در آن زمان احتمالا موجودیت بالاتر از 300 خانواده هراتی در شهر هامبورگ آلمان، باعث شده بود این شهر را به شوخی هراتبورگ نامگذاری کنند، اما اکنون با اطمینان گفته میتوانم که این شهر میزبان بزرگترین جامعهی هراتیان مقیم اروپا و شاید بعد از مشهد و تهران، سومین شهر دنیا با تعداد زیادی از هراتیان است. اما با این تفاوت که هراتیِ مقیم هامبورگ، راحتتر میتواند به هر آنچه در فرهنگ هراتی موجود است، دسترسی پیدا کند.
لطفا کانال یوتیوب چهارسو را سبسکرایب کنید تا به جالبترین ویدئوهای آموزشی دسترسی داشته باشید.
داستان جالب انتخاب هامبورگ برای زندگی
پیش از سفرم به آلمان باید در سفارت این کشور در تهران، فورمی را خانهپوری میکردم که در واقع درخواست ویزا، تلقی میشد. در بخشی از این فورم، میبایست نام شهری که تصمیم زندگی در آن داشتم را نیز درج میکردم. اگر شهر مسکو در روسیه و استانبول در ترکیه را از نقشه اروپا حذف کنیم، این نخستین باری بود که قدم به این قاره میگذاشتم. از آنجاییکه همه چیز به یکباره اتفاق افتاده بود، حقیقتا هیچ تصویری از آلمان، زندگی در این کشور و هیچ مطالعهای دربارهی شهرها و تفاوتهای زندگی در مناطق مختلف آلمان را نداشتم.
البته قانون در آلمان اینگونه نیست که یک پناهنده، به دلخواه خودش – شهر مورد نظر خود را برای زندگی انتخاب کند. پناهندگان را معمولا وارد کمپ میسازند و سپس بر اساس انتخاب کامپیوتر «چیزی شبیه قرعهکشی» به هر شهر، شهرستان و یا روستایی که شانس یاری کند، میفرستند. تنها کسانی میتوانند شهر مورد نظر خود را انتخاب کنند که یک عضو درجه اول خانواده مانند، پدر، مادر، خواهر یا برادرش در آن شهر زندگی کند و یا صاحب یک شرکت تجارتی، تضمین کند که فرد مورد نظر در شرکتش تصمیم دارد، کار کند. اما من هیچ یک از این دو ویژگی را نداشتم. نه تنها در هامبورگ بلکه در سرتاسر آلمان و اروپا، هیچ یک از اعضای خانواده ما زندگی نمیکنند و نیز صاحب هیچ شرکتی را نمیشناختم.
پیش از ورود به آلمان، با این قانون آشنا نبودم. فکر میکردم که تصمیم گیرنده خود ما هستیم. من میدانستم و شنیده بودم که هراتیهای زیادی در هامبورگ زندگی میکنند. تنها به همین دلیل که کنار هموطنان و همشهریانم باشم، هامبورگ را در فورم تقاضای ویزا انتخاب کردم. وقتی وارد هامبورگ شدم، سازمان خبرنگاران بدون مرز به این دلیل که در کمپ زندگی نکنم، برایم خانهای را در یکی از مناطق بسیار خوب این شهر، کرایه گرفته بود. خانهای که مملو از امکانات زندگی بود. چند روز بعد برایم گفته شد که به زودی باید هامبورگ را ترک کنم به این دلیل که هامبورگ، دیگر ظرفیت پذیرش مهاجرین بیشتر را ندارد و مطابق قانون، باید دولت در مورد محل زندگی من تصمیم بگیرد.
پس از سقوط کابل و سفرم به آلمان، خودم را به دست تقدیر سپرده بودم، اصلا برایم مهم نبود که دارد چه اتفاقی میاُفتد، به ویژه به این دلیل که هنوز از سقوط افغانستان به دست طالبان در شوک عجیبی بودم. صبحها وقتی از خواب بلند میشدم، گمان میکردم همه چیز دروغ است. طالبان، سقوط هرات، سقوط کابل و خلاصه همه چیز … و گمان میکردم که شاید من خیالاتی شدهام.
آن روزها هنوز موضوع افغانستان، برای همهی مردم جهان، داغترین بحث روز بود. ده روز از سقوط دوبارهی کابل به دست طالبان گذشته بود – یکی از دوستانم که در مجلهی مشهور اشپیگل در آلمان کار میکرد از من خواست که اتفاقات سفرم از افغانستان تا آلمان را برای این مجله بنویسم. اما حقیقتا من بدون هر اتفاق خاصی به آلمان رسیده بودم و بهجای این سوژه، درد دلهای مهاجری که به تازگی پناهنده شده است را با لحنی احساسی نوشتم، از سقوط یکبارگی کابل و اینکه ما تصمیم نداریم اینجا برای همیشه بمانیم. از حافظ و سعدی و مولانا و خلاصه از دردی که این روزها، مردم افغانستان تحمل میکنند. این مقاله توسط یکی از دوستانم ترجمه و سپس در مشهورترین نشریه آلمان، «اشپیگل» منتشر شد. این مقاله به یکی از پربینندهترین مقالههای اشپیگل در آن ماه بدل شد و هزاران نفر آن را مطالعه کردند.
روزی که باید دولت در مورد محل زندگیام تصمیم میگرفت، یکی از قضات هامبورگ در دوسیهی پیش رویش با نام من روبرو میشود. به سازمان خبرنگاران بدون مرز تماس میگیرد و از آنها میپرسد که آیا صاحب این پرونده، همان کسی است که دیروز مقالهاش را در اشپیگل خواندیم؟ با جواب مثبت آنها روبرو میشود. قاضی بلافاصله تصمیم میگیرد تا من نخستین کسی باشم که پس از سقوط دوبارهی افغانستان به دست طالبان در مرکز هامبورگ حق زندگی داشته باشم.
البته نوشتن آن مقاله، بازتاب عجیبی داشت. بار نخستن نبود که مقاله مینوشتم، در افغانستان صدها مقاله نوشته بودم، اما گویا ارزش نوشتن در بیرون از افغانستان – به گونهی دیگری بود. ماحصل دیگر نوشتن آن مقاله این بود که یکی از اعضای بلندرتبه «دولت فدرال ایالت هانوفر» برایم تماس گرفت و از من خواست تا برای زندگی به این ایالت بیایم. اما من که دوست داشتم در هامبورگ زندگی کنم، از او سپاسگزاری کردم و خلاصه، زندگی جدید اما مملو از اندوه دوری از وطن، زادگاه، اقارب و دوستانم آغاز شد. چند روز بعد نیز برایم پذیرش اقامت ایالات متحده امریکا آمد، اما تصمیم گرفتم تا در هامبورگ بمانم و جای دیگری نروم.
زندگی در دومین هرات جهان
من قبلا به 18 کشور دنیا سفر کرده بودم و در افغانستان نیز علاوه بر هرات مدتی را در کابل زندگی کرده بودم. در هیچ جای دنیا، هرات، فرهنگ هرات، به ویژه فرهنگ غذایی هرات شناخته شده نیست. حتا در کابل زندگی شبیه زندگی معمول در هرات بسیار دشوار بود. مثلا تنوع غذایی هرات را نداشت. برای یک هراتی که عاشق غلورتروش، کیچیری، گوشت لاندی، ماش خرخره کرده و خلاصه شبنشینیهای به سبک هراتیها بود، هرگز وجود نداشت.
وقتی به هامبورگ رسیدم، نخستین جمله فارسیای که به چشمم خورد تابلوی مغازهای بود که رویش نوشته بود: «شیریخ هرات». خلاصه، چند روز بعد با همه شک و تردیدی که داشتم وارد مغازهی یک هراتی شدم و با ترس از این که مبادا مرا به تمسخر بگیرد، از او پرسیدم که: «لالا ! غلور تروش و گوشت لند، به اینجی پیدا میشه؟» صاحب مغازه گفت: «چقدر لازم داری؟» شاید باورتان نشود که هنوز گمان کردم که “این مرد من را مسخره میکند.” گفتم «کم! مثلا 5 کیلو گوشت لند و دو کیلو غلورتروش» از جایش بلند شد و رفت از ته دوکان برایم گوشت لند و غلورتروش آورد. غلورتروش در هرات تهیه شده بود و گوشت در هامبورگ خشک شده بود. همین موارد را هرگز ممکن نبود به این راحتی در کابل پیدا کنم. چند روز بعد متوجه شدم که در هامبورگ، غلورتروش و گوشت لند یا لاندی، به وفور پیدا میشود. بهترین نان خشک هراتی را هامبورگ میتوان پیدا کرد و بیهیچ شک و تردیدی میتوانم اعتراف کنم که به مراتب، نان هراتی در هامبورگ از نانی که در هرات، پخته میشود بهتر است.
در هامبورگ، سه بازار بزرگ این شهر توسط مردم افغانستان به ویژه هراتیها مدیریت میشود. بازار اول به اسم «billstraße» یا به فارسی «بل اشتغاسه» – «خیابان بل»
در خیابان بل، غیر ممکن است که بتوانید، مغازهای غیر از یک مغازه افغانی پیدا کنید. تفاوت خیابان بل با سایر بازارهای افغانها در این است که این منطقه شبیه پای حصار یا درب خوش هرات است. آلمانیها معمولا برای تماشا به این منطقه میآیند. ظاهر این خیابان اصلا شباهتی با سایر خیابانهای آلمان ندارد. در خیابان بل، علاوه بر مواد غذایی، وسایل خانه و چیزهایی که در آلمان رایج نیست مانند دیگ بخار، آفتابه و لگن، فرش و موکت شرقی و خلاصه هر آنچه بخواهید، یافت میشود. چند رستورانت وطنی نیز در این منطقه فعالیت میکنند که حتا میتوان در آنها چپلی کباب ننگرهاری هم پیدا کرد.
بازار دوم، ایستگاه مرکزی قطار هامبورگ است که در زبان آلمانی برایش «Hauptbahnhof» میگویند.
البته در منطقهی ایستگاه مرکزی، صاحبان کسب و کارها به تنهایی افغانها نیستند، اما حدس من این است که بیشترین صاحبان کار در این منطقه نیز افغانها و به صورت خاص، هراتیها هستند. در منطقه Hauptbahnhof از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود. از ماش خرخره کرده تا تا بهترین غلورتروش، مواد خوراکی رایج در ایران و افغانستان و خلاصه هر آنچه بخواهید. بیشترین خریداران در این منطقه، ایرانیها و مردم افغانستان هستند. در این مطنقه بیش از هر جای دیگری، مواد غذایی ایرانی نیز قابل دسترس است.
بازار سوم، به اسم «Billstedt» یا «بلشتید» بازاری است که عموما مردم افغانستان و نیز تا حدودی شهروندان «هند» در آن به داد و ستد مصروف هستند.
من تردیدی ندارم که Billstedt هراتیترین منطقهی هامبورگ است و خانههای اکثر هراتیهای مقیم هامبورگ نیز در همین منطقه موقعیت دارد. موردی که باید یادآور شوم این است که برعکس سایر کشورها که در آنها، مردم افغانستان، در دور افتادهترین مناطق یک شهر، بده و بستان دارند این سه منطقه به ویژه «Hauptbahnhof» و «Billstedt» از مرکزیترین و اساسیترین مناطق هامبورگ هستند. در هامبورگ به جز چند رستورانت ایرانی، تقریبا اکثریت مطلق رستوارنتهای فارسی زبانان مربوط هراتی هاست و در آن غذاهای رایج در افغانستان به سادگی پیدا میشود.
در این شهر نزدیک به 50 هزار هراتی زندگی میکنند و به همین دلیل، این شهر در نزد شهروندان افغانستان به «هراتبورگ» شهرت یافته است. هامبورگ دومین شهر بزرگ آلمان و نیز به روایتی زیباترین شهر این کشور است.
اما با همهی اینها، چنانچه قبلا در اشپیگل نیز نوشته بودم «این خانه قشنگ است ولی خانهی من نیست.» خانه من کابل است، خانه من هرات است، خانه من بلخ و قندهار است. آرامشی که کنار آرامگاه خواجه عبدالله انصاری حس میکنم، هرگز در هامبورگ با من نیست. حس زیبای قدم زدن در پیادهروهای شهر نو کابل را هرگز نمیتوانید در زیباترین شهرهای دنیا هم تجربه کنید. خانه من دور استدیوم هرات است، جایی که با صمیمیتی وصف ناشدنی، قاب شور نخود «ماما ظاهر» را سر میکشیدیم. خانهی من، زادگاه من، آرامگاه ابدی من – هرات من است.
مطالب مرتبط:
نویسنده ایرانی: هرات سرآمد همهی شهرهای فرهنگی جهان است | پادکست
Anita
2022-02-20عالی بود
قلم تان رسا باد
موفق باشید ❤️
سید عبدالقادر رحیمی
2022-02-20سلام آقای پیمان
با نوشته شما قدم به قدم در بازار هراتیان در هامبورگ قدم زدم
من هم در آلمان هستم ولی با آنکه همه وابستگانم در هامبورگ اند من در شهر غیر مشهور بریندنبورگ هستم
وحید پیمان
2022-02-20جناب رحیمی صاحب بزرگوار را درود
آرزوی روزهای خوب برای شما را دارم
می دانستم که آلمان هستید، اما از اینکه کجا و کدام شهر هستید، اطلاعی نداشتم.
آرزو دارم به زودی در هامبورگ یکدیگر را ملاقات نماییم.
با حرمت
بشیر شهاب
2022-02-20چه زیبا و دل نشین بود این سر گذشت اما خیلی غم انگیز
موفق باشید پیمان صاحب
مهدی رمضانی
2022-02-20سلام اقای پیمان واقعا دست به قلم تان حرف نداره من هم هامبورگم واقعا شهری زیباست ولی بازم وطن خود ادم نمیشود خیلی اشکم در امد. مخصوصا پارت اخرش که خواندم موفق و پیروز باشید.
وحید پیمان
2022-02-20زنده باشید. برای شما آرروی سلامتی دارم. به امید زندگی در وطن