وحید پیمان
اگر قسمت اول این سفرنامه را نخواندهاید، لطفا از لینک زیر ابتدا آن قسمت را مطالعه کنید.
لطفا کانال یوتیوب چهارسو را سبسکرایب کنید تا به جالبترین ویدئوهای آموزشی دسترسی داشته باشید.
http://www.wahid.newafg.com/2020/08/03/trip-to-nice-bamyan/
از مجموعه مجسمههای تخریب شده بودا فاصله گرفتیم. منی که هیچگاه بودای قبل از سال 2000 میلادی را ندیده بودم، حسرت خوردم. حسرت روزهایی که میشد این مجسمه غولپیکر و این اثر قابل وصف ساخته دست بشر را دید و به نبوغ بشر بیش از هر زمانی پی بُرد. شب را در هوتل نوربند قلا گذراندیم. صبحانه به بخش رستورانت هوتل رفتیم. بوفه هوتل نوربند قلا چیز خاصی نداشت. پنیر کوچک ایرانی و یکدانه مربای یک نفره بر علاوه نان خشک و چای سیاه و سبز …
تصمیم داشتیم برویم بند امیر اما نمیدانستیم که بند امیر جایی برای بود و باش از طرف شب دارد یا خیر؟ تصمیمگیری برایمان دشوار بود. از کارکنان هوتل پرسیدم که از اینجا تا بند امیر چقدر راه است؟ گفت: «45 دقیقه». پیشنهاد دادم که بدون چکاوت هوتل، برویم بند امیر و اگر جای مناسبی برای بود و باش در شب موجود بود، یکی – دو نفر بر میگردیم و تمام لوازم و اساسیههای موجود را به بند امیر میبریم. این کار ما واقعا یک اشتباه کلان بود. به این دلیل که با سرعت 80 کیلومتر در ساعت، یکساعتوسی دقیقه طول کشید تا ما به بند امیر برسیم. وقتی آنجا رسیدیم، ساحه کلان بند امیر میزبان هزاران گردشگر عمدتا داخلی بود. من فقط یکی – دو خانواده ایرانی را نیز دیدم که به بند امیر آمده بودند.
مسیر بامیان به بند امیر یکی از زیباترین سرکهای افغانستان است. بینهایت سبز و زیبا – رودخانهها و جویبارهای کوچک در فواصل مختلف، کنار سرکاند. بند امیر در ولسوالی یکهولنگ ولایت بامیان واقع شده است. هنوز 10 – 15 دقیقه مانده بود تا به بند امیر برسیم. اما بند از بلندای رشتهکوهایی که در آن قرار داشتیم قابل مشاهده بود. هر چه نزدیکتر میشدیم به صحنههای طبیعی شگفتانگیزتری روبهرو میشدیم. 17 کیلومتر آخر، سرک کاملا خاکی اما صاف و یکدست را باید بگذارانیم. در نزدیکی بند، جایی که میخواهیم وارد درهای شویم که بند امیر در آنجا واقع شده، از بلندای یک کوه میتوانیم برای عکس گرفتن و تصویربرداری از بند امیر از موترهایمان پیاده شویم. این بلندا، تصاویر شگفتانگیزی از این اثر طبیعی جهان میتواند به ما بدهد.
بند امیر پر بود از خیمههای کوچک، متوسط و بسیار بزرگ. علاوه بر آن در همه جای بند امیر، تبلیغات هوتلهایی که شب را بتوان در آنجا سپری کرد موجود بود. اما واقعا غیرقابل باور است که در فضای امن بند امیر، کسی فضای آزاد و خیمههای جالب، ستارههای درخشان و هوای پاکی که تا عمق کهکشانها را به ما نشان میدهد، ترک و داخل یک چهاردیواری خودش را حبس کند. ما درست روز اول عید قربان، بند امیر رسیدیم – تقریبا ساعت 11 ظهر بود. جایی نزدیک یک شهربازی نسبتا مناسب، خیمه کرایه گرفتیم. خیمهای نسبتا کلان که 2500 افغانی برای یک شب بود و باش، برای صاحب آن پول دادیم.
همه گرسنه شده بودند، در بند امیر باید خودمان چیزی برای خود می پختیم. از رستوارنتهای نسبتا زیبایی که در شهر بامیان دیده بودیم، در اینجا خبری نبود. هیچ چیزی را با خودمان به بند امیر نیاورده بودیم. من و بردارم ناصر تصمیم گرفتیم که به بامیان برگردیم. از شهر غذای آماده بگیریم، گوشت خام و اجزای آن را برای تهیه «کرایی گوشت گوسفند» برای شب بگیریم. وسایل را از هوتل دریافت کنیم و در نهایت دوباره به بند امیر برگردیم. ساعت 11:45 دقیقه برای برگشت به بامیان حرکت کردیم. هنوز فاصلهای حدود 3 – 4 دقیقه را بیشتر طی نکرده بودیم که مسیر رفت و برگشت بر علاوه ماندن در بامیان را نزد خودم محاسبه کردم. حدس زدم که رفت و برگشت ما بیش از چهار ساعت زمان می برد.
متاسفانه در بند امیر، سیمکارتهای روشن که اکثر ما از این نوع سیمکارت استفاده میکردیم آنتندهی نداشت. نگران بودم که کسی نداند رفت و برگشت ما بیش از 4 ساعت طول می کشد و نگران مان شوند. داماد ما «داکتر احسان» با سایر اعضای خانواده در بند امیر مانده بود. خلاصه نشد که بر گردم و این موضوع را به آنها گوشزد کنم. به بامیان رفتیم. اینبار خیلی شلوغتر از صبح بود. چرا که کابلیهایی که از اوایل صبح حرکت کرده بودند حالا به بامیان رسیده بودند. خلاصه، رفت و برگشت ما به بامیان و ماندن ما در این شهر جهت خریدهای متعدد، همه با هم نزدیک به 5 ساعت طول کشید. خانوادهها در بند امیر به شدت گرسنه شده بودند و مهمتر از آن، نگران.
وقتی بند امیر رسیدیم، دیدیم که همه نگراناند. داماد ما حتا تصمیم گرفته بود برای پیگیری وضعیت ما به بامیان برگردد. زنان فامیل، به شدت از این همه طولانی شدن روند، ناراحت شده بودند. بعد از نان برای تماشای بند امیر به سمت آبها حرکت کردیم.
بند امیر دارای شش دریاچه است که در بلندیهای هندوکش در ولایت بامیان واقع شده و با سدهای طبیعی از یکدیگر جدا شدهاند. آب این دریاچهها توسط چشمهها تأمین میگردد. این منطقه با فیصله کابینه افغانستان، نخستین پارک ملی افغانستان نیز نام گرفته است.
بندامیر با ارتفاعی نزدیک به ۳۰۰۰ متر، در طول وادی رودخانهای که نام خود را از آن میگیرد، امتداد دارد. بند امیر دارای ۶ دریاچه است و آب آن از چشمهای معروف به نام کپرک که تقریباً ۹ مایل از بندامیر فاصله دارد سرچشمه میگیرد: بند غلامان، بندذوالفقار، بندپنیر، بند قنبر، بند پودینه و بند هیبت که توسط دیوارهای سنگی شیبدار احاطه گردیده. مردم محلی، بنای آن را به علی بن ابی طالب و معجزاتش نسبت میدهند؛ و در این مورد داستانی هم دارد که سر زبان همه افغان هاست. بزرگترین جهیل این ساحه بند ذوالفقار (به معنای «شمشیر امام علی علیه السلام») است که ۴۹۰ هکتار زمین را احاطه کرده. کوچکترین جهیل، جهیل غلامان است که سه چهارم مایل طول دارد. زیباترین و عمیقترین جهیل در بین آنها جهیل هیبت است که تقریباً ۲ مایل طول و۵۰۰ یارد عرض دارد و از نظر بزرگی سومین جهیل است که با زمینه تپههای عقیم و لایزرعی با آبی به رنگ یاقوت سبز، که صحنه خارقالعاده رابه نمایش میگذارد. آب زلال بند امیر، جهانگردان بسیاری را به خود جلب کرده و شیعیان آن را شفابخش میداند.
در بند امیر جانوران و پرندگان زیادی وجود دارد. جانوران وحشی این ساحه عبارتند از گوسفند کوهی، آهوی نخشیر، گرگ و روباه و همچنین جانوران دم دراز مانند موش کوهی نیز در این ساحه دیده شدهاست.
در گذشته پلنگ برفی نیز در این پارک وجود داشتهاست که امروزه نسل آن در منطقه به دلیل شکار از میان رفتهاست. که البته در زمستان سال 1397 چند قلاده پلنگ برفی در منطقه دیوخانه بند امیر دیده شده است. آلبستر لیتهید، خبرنگار بیبیسی در مقاله خود از بند امیر نوشتهاست:
«کوههای هندوکش بر فراز دره بند امیر که در ولایت بامیان افغانستان قرار دارد، با رنگ نزدیک به گلابی میدرخشند، حوضهای از آبهای زیبا به وجود میآیند که به آبشارهای زیبا سرازیر میشوند. این یک بهشت است، یک واحهای است در دشت. این یک حباب امن و صلح است در کشوری که عادت به جنگ و بیثباتی کردهاست.
چندین نوع، قایقهای سواری در بند امیر موجود است. همه مان سوار این قایق ها شدیم. عکس گرفتیم و بند را تماشا کردیم. وقتی خسته شدیم دوباره به خیمه بر گشتیم. من از بامیان چند آهنگ هزارهگی داخل فلاش ریخته بودم. شروع کردم به گوش دادن آهنگها که شدیدا برایم لذتبخش بود. دمبوره – آهنگ هزارهگی – دل شب – بند امیر – تماشای کهکشانها .. اصلا باید بگویم که من به فضا، کهکشانها، سیارهها و در اجسام فضایی علاقهی زیادی دارم. از بند امیر، فضا به گونه اعجابانگیزی قابل مشاهده بود. شب را تصمیم گرفتم داخل موتر بخوابم. دو موتر داشتیم و مردان همه داخل موترهای خود خوابیدند.
اوایل شب، چند بار بخاری موتر را روشن کرده بودم. نیمههای شب از خواب بیدار شدم – دیدم از سرما میلرزم. راستی یادم رفت بگویم. ما به اندازه کافی کمپل با خود به بامیان نیاورده بودیم. اصلا تصورش سخت بود که در فصل گرما و برج اسد/مرداد – ما نیاز به پتو و کمپل داشته باشیم. وقتی دیدیدم که بند امیر بسیار سرد است به فکر تهیه کمپل افتادیم. مردی را پیدا کردیم که کمپل های نسبتا نو و کمتر استفاده شدهای را به کرایه میدهد. هر کمپل را باید مبلغ 2000 افغان نیز به عنوان ضمانت، پرداخت میکردیم. در نهایت همین کار را کردیم. مردانی که داخل موتر خوابیده بودیم احساس میکردیم نیازی به کمپل نداریم. اما نیمههای شب مجبور شدیم برای چندین ساعت بخاریها موتر را روشن کنیم.
صبح پس از خوردن صبحانه، برادرم و دامادم تصمیم گرفته بودند که برای سپری کردن بقیه روزهای عید به کابل برگردند. من در این تصمیم با خانمم، خسربورهام و دو فرزندم آنها را همراهی نکردم اما از بند امیر خارج شدیم و تا بامیان آنها را همراهی کردیم. آنها به سمت کابل رفتند و من در بامیان به سراغ نمایشگاهی رفتم که روز گذشته برپا شده بود. در این نمایشگاه، محصولات و صنایع دستی بامیان به نمایش گذاشته شده بود. اولین غرفه، غرفهای بود که از سوی ریاست اطلاعات و فرهنگ بامیان ایجاد گردیده بود. کتابچههایی که برای راهنمایی گردشگران چاپ شده بود در این غرفه موجود بود. یکی از آنها را مطالعه کردم. در یکی از صفحات، جایی به شدت سرسبز و شگفتانگیز را مشاهده کردم. توضیحات عکس را خواندم،نوشته بود: »دره قازان» و وصف زیادی دربارهاش شده بود. در راهنمایی نوشته بود که این دره در فاصله 15 کیلومتری شهر بامیان موقعیت دارد. تصمیم گرفته بودم که حتما به دره قازان بروم.
اینبار همه چیز داخل موترمان بود. چاشت را تصمیم گرفتیم در آنجا (دره قازان) بمانیم و چیزی بپزیم. وارد جادهای شدم که به سمت دره قازان می رفت. جادهای که سرسبزیاش من را محو خودش کرده بود. چه کوهها و تپههای سرسبز و جالبی … چه جویهایی … چه محصولات کشاورزیای … چه خانههای گلی و جالبی … چه آب زلال و گوارایی … خیلی زود از اینکه سایر همراهان ما این منطقه زیبا و جذاب را ندیده بودند ناراحت شدم. خیلی سخت بود که برایشان زنگ بزنم و تصویر این همه زیبایی را به آن ها انتقال بدهم و در نهایت مجبورشان کنم تا دوباره برگردند. هر چه پیش میرفتیم، همهچیز جذابتر میشد. سرک دره قازان پس از طی حدود 5 کیلومتر، خامه میشود. زمانی تصاویر بینهایت جالبی از ولایت نورستان دیده بودم. یکی از آرزوهای دیرینه من دیدار از نورستان است. نورستان تپههایی دارد که تا چشم کار میکند، سبز و زیبا اند. دره قازان، یک نورستان کوچک بود در دل بامیان …
وقتی به دهانه دره رسیدیم، اعضای شورای انکشافی محل، چماق به دست اجازه نمی دادند کسی وارد دره شود. اعضای شورا معتقد بودند که این دره به محل فساد مردانی بدل شده که از کابل با دختران جوان و بوتلهای حاوی مشروبات الکی به این مطنقه میآیند. اعضای شورای انکشافی منطقه آن روز به هیچ بشری اجازه ورود به دره را نمی دادند. دوباره کمی عقبتر برگشتیم و جایی بر نشستن انتخاب کردیم. تقریبا 20 خانواده دیگر هم در همان نزدیکی دره نشسته بودند. همانجا نشستیم. زیر درختان بلند و سر به فلک کشیده سپیدار، کنار جویهای آب زلالی که یکی – دو تا نبود. مصروف تهیه غذا شدیم. پس از دو – سه ساعت حضور در آنجا، مردی جوانی به ما و سایر خانواده ها نزدیک شد و از ما تقاضا کرد که این منطقه را ترک کنیم. دلیلش را جویا شدم، گفت که اینجا ما اجازه نمیدهیم کسی بیاید و شورای انکشافی منطقه چنین تصمیمی گرفته است. دوباره دلیل پرسیدم، همان توضیخات قبلی را داد. منی که قبلا رئیس شورای شهر هرات بودم و دهها شورای انکشافی را رهبری کرده بودم، با رویکرد شوراهای انکشافی به خوبی آشنا بودم. به او گفتم اینجا بنشین و واقعیت را بگو … برایش گفتم که من مسوول ده ها شورا بودهام. او واقعیت را به من گفت. گفت: »این فشارها را برای این میآوریم که حکومت سرک اصلی دره قاضان را آسفالت کند.» برایش توضیح دادم که این روش،روش اشتباهی است. اما خوشش نیامد و از ما خواهش کرد که این مطنقه را ترک کنیم.
دوباره به بامیان برگشتیم. در مسیر راه، جوانی که چند بار قبلا هم برای دیدار با من تماس گرفته بود تقاضا کرد که در مسیر قازان – بامیان خانهای دارد. در این خانه باید یک تربوز بخوریم. این جوان محمد سجاد فولادی نام داشت و از دره فولادی بود. دره فولادی کنار دره قازان است. من آنجا نرفتم اما میگویند که حتا زیباتر از دره قازان است. فولادی تحصیلیافته رشته ژورنالیزم است اما به دلیل نبود شغل مرتبط به خبرنگاری در بامیان در یکی از هوتلهای دولتی شهر بامیان گارسون بود. معاشش را پرسیدم، بسیار اندک و ناچیز بود. خلاصه برای فردا صبح ما را به هوتل «افغانتور» بامیان دعوت کرد. من نمی خواستم قبول کنم. اما تأکید کرد که رئیس هوتل علاقهمند است که از نزدیک با من ملاقات کند.
از او خداحافظی کردیم تا به بامیان برگردیم. وقتی داخل شهر رسیدیم اذان شام تمام شده بود. به سراغ هوتل رفتم تا شب آنجا بمانیم. اما زود متوجه شدم که صدها خانواده در شهر بامیان دنبال هوتل سرگرداناند. حتا با هر قیمتی که شده … اما هیچ هوتلی و هیچ اتاقی خالی نمانده بود. مردم از کابل و دیگر ولایتها مثل و مور و ملخ به شهر بامیان سرازیر شده بودند. شهر بر خلاف عادتش، ترافیک سنگینی داشت. بامیان بدون برق بود. اصلا معلوم نبود که کدام جایی از شهر کسی و یا خانواده ای خیمه زده است یا خیر؟ دو ساعت دنبال جا میگشتم. هیچجایی در شهر نبود و نا امید شده بودم. حقیقتا به آقای فولادی گفته بودم که هوتلمان را قبلا ریزف کردهایم. به او هم نتوانستم از وضعیت خبر بدهم. هیچ جای دیگری برای بود و باش و حتا خیمه برپا کردن سراغ نداشتیم. ساعت حدود 10 شب شده بود و نمیدانستم چه کنیم. به سرکی که به سمت بند امیر میرود حرکت کردم. احساس کردم که اگر جایی پیدا نشد، بهتر است شب را دوباره به بند امیر بروم. هنوز ده دقیقهای از بامیان فاصله نگرفته بودیم که در مسیر راه به هوتلی در میانه راه برخوردم. داخل هوتل رفتم و دیدم که این هوتل هم اتاقی برای بود و باش ندارد و پر شده است. وقتی میخواستم با هوتلدار خداخافظی کنم برایش گفتم که ما با خودمان خیمهای برای استراحت آورده ایم. او بالای یک تپه مشرف به هوتل را به ما نشان داد که برویم آنجا و خیمه خودمان را برپا کنیم. با موتر بالا رفتیم. کنار یک کوه و کمر بلند، تختی بود که جوی آب نیز از پهلویش می گذشت. آنجا خیمه زدیم، کباب خوردیم و موقع خوابیدن متوجه چیزی شدم که ترس سراتاسر وجودم را فرا گرفت.
خیمه ما زیر یک کمر بود. کمری که هر لحظه ممکن بود سنگریزههایش به سمت ما بیایند. به آنیتا (خانمم) ترس ناشی از بودن در زیر این کمر را توضیح دادم. حالا ترس ناشی از موجودیت گُرگها که در یک یادداشت علی عبدی، بامیانگرد ایرانی خوانده بودم نیز به جای خود … خانمم گفت که این کمر هرگز ترس ندارد. هر چقدر گفتم فایدهای نداشت. آنها به این که من میترسیم، گاهی لبخند میزدند. اما هنوز هم از احتمال وقوع ریزش سنگریزه برایشان توضیح می دادم که صدای ریزش سنگ ریزهها تکانمان داد. وای خدای من … اینبار همه ترسیده بودیم. مسوول هوتل را صدا زدیم. وقتی آمد قصه را برایش گفتیم و خلاصه 500 متر آنطرفتر در بالای تپه جای دیگری را برای ما نشان داد. تا آخر شب و حین خوابیدن، چراغهای موتر را روشن نگه داشته بودیم و در نهایت زیر خیمه استراحت کردیم. حس خوبی داشت با کمی ترس و رُعب
ادامه دارد ….
سفر به دل تاریخ / سفرنامه بامیان | قسمت اول - یادداشتهای یک روزنامهنگار
2020-08-15[…] […]
سیف الله سروش
2020-08-15پیمان صاحب !
رفتم به بامیان و همانجا گیر کردم. لطفا ادامه دهید. فوق العاده بود.
بهرام
2020-08-15مردم قلم به دست و پر حوصله وطن
عاشق نوشته هایت هستم
طاها بادغیسی
2020-08-15سفرنامه ات بسیار جالب بود پیمان جان
از کدام راه رفتید بامیان ؟