برای دیدار اقوام به تهران سفر کردم ، قرار بود پانزده روز درآنجا باشم ، با مشقت زیاد به تهران رسیدیم ، چند روزی از رسیدنمان به تهران گذشت تا اینکه ماجرای غم انگیزی برایم
به وقوع پیوست.
برگشت به کمی قبل تر!
وقتی در هرات بودم مرد ایرانی مسافری را شناختم که با من باب رفاقت را گشود، نامش را به دلایل اخلاقی، نمینویسم و به مخفف (س.پ) اکتفا میکنم. س.پ هرزگاهی به هرات میآمد تا دعوای حقوقی خود را دنبال کرد. این مرد، گویا چند سال پیش کارگر افغانی به اسم غلامنبی داشته و غلامنبی همهی دار و ندارش را بر میدارد و از ایران به افغانستان فرار میکند.
خلاصه دوستی من و س.پ آنقدر زیاد شده بود که چندی بعد از ایران قلمی شیک و ناب هدیه فرستاد.
او به این دلیل همواره به هرات می آمد تا غلام نبی شخصی را که به او خیانت کرده و پولهایش را سرقت کرده بود را با کمک حکومت افغانستان دستگیر کند.
اینکه حکومت تا چه حد با او همکاری میکرد، را ندانستم ، اما در مجموع از عملکرد حکومت ناراضی بود و تقاضا داشت تا غلامنبی از سوی پولیس انترپل دستگیر و برای حل قضیه به ایران منتقل شود.
خلاصه ! وقتی در جریان سفر پانزده روزهام در تهران بسر میُبردم به س.پ تماس گرفتم او با لحنی مهربانانه مرا دعوت نمود تا برای ظهر امروز (ناهار) میهمانش باشم. من نمیپذیرفتم، چون واقعا نزدیک ظهر شده بود و خواهرم غذای دلخواه من را آماده میساخت.
س.پ به خوردن غذا در یک رستورانت، تأکید زیادی داشت. گفت که ساعت ۱۲ ظهر خواهد آمد و در نهایت سرقرارش به محلی که آدرس داده بودم رسید، پسرش نیز همراهش بود ، یکی از اقوام ما نیز دوست ایرانی ام را دعوت کرد تا شب برای (شام) به اینجا بیاید.
به هر حال به موتر ( ماشین) شیک و پیک س.پ سوار شدم . در میانه راه برایم گفت چگونه رستوانتی را میپسندم، پسرش مسیری طولانیتری را یک رستورانت شیک و سنتی آدرس داد و قرار شد با هم دیزی خیلی خاصی را میل کنیم.
حقیقتا من هیچ علاقهای برای رفتن به مسیرهای طولانی نداشتم، رفتیم و رفتیم، دیدم لحظه به لحظه خیابان خلوت تر و سرعت موتر زیاد تر میشود. س.پ که از او مرد سنگین و با شخصیتی در ذهنم نقش بسته بود، آدم عجیبی شده بود. گاهی موترش را به چپوراست فرمان میزد، گاهی آهی میکشید و گاهی هم سوالات عجیب و غریب میپرسید.
از س.پ تقاضا کردم تا اندکی آرام تر رانندگی کند، او لبخندی زد و با سرعت اتوبان را طی میکرد. از تهران مقداری فاصله گرفتیم و به گفته خود ایرانیها تقریبا (دوهزاری ام افتاده بود) و حدس میزدم که ماجرای در حال وقوع است. ولی پیشبینی اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد، برایم غیر ممکن بود.
به مسجدی رسیدیم و توقف کردیم ، س.پ از من خواست تا لحظاتی به همراه فرزندش منتظر بمانم تا نمازش را اداء کند ، اما به نظرم او این نماز را از روی ریا و مکر میخواند تا ذهن مرا به شیوه ای مثبت به سمت خوبیها و جنبههای مثبت شخصیتی خود بکشاند، یا هر چیز دیگری اگر در ذهنش بود اما واقعیت این بود که س.پ شاید بعد از سالها امروز تصمیم گرفته تا نماز بخواند.
لحظهای بعد پسرش گفت تا پدرم نماز میخواند بیا، گشتی کوچک بزنیم. منطقهای که حالا آنجا بودیم، به اسم احمدآباد مستوفی شناخته میشُد.

پیر س.پ در میانه راه با لحنی که انتظارش را نداشتم از افغانها صحبت میکرد، اینکه افغانها مردم خوبی نیستند و خلاصه، حرفهایی که دمبهدم تعجبم را بیشتر میساخت. پیاده، جایی رسیدیم که سه – چهار مرد افغان در نزدیکی یک بلوار، در انتظار کار نشسته بودند ، پسر س.پ گفت : مرا ببین چکار میکنم !
با فاصلهای اندک کنار همان افغانها ایستاد، به یکی از مردهای افغان گفت: بیا!مرد افغان که پنداشته بود کاری نصیبش شده، نزدیک آمد و گفت بفرمائید برادر!
پسر دوستم گفت برگرد برو افغانی !
حیران و مبهوت به چهرههای هر دو خیره شده بودم که این چه برخوردی بود؟ تصمیم گرفتم سکوت کن و ببینم که چه اتفاقی در حال افتادن است. دوباره به سمت مسجد برگشتیم، اما طبق پلان و برنامه از قبل تعیین شدهی خودشان ، س.پ مسجد را ترک گفته بود. پسر به پدرش زنگ زد و گفت کجایی پدر؟
او برایش آدرسی را گفت که تنها پنج دقیقه با مسجد فاصله داشت، به آنجا رسیدیم ، منطقهاب کاملا خلوت بود، چنانکه میترسیدم اگر قرار است اتفاقی بیفتد، تنها خدا میتواند کمکم کند. س.پ برای پسرش گفت که برود و ناهار (غذای ظهر) بیاورد، وقتی او از درب باغ بیرون رفت، س.پ درب باغ را بست و فریاد زد که دیگر هیچ کس و هیچ قدرتی نمیتواند این درب را باز کند.
پسرش از پشت دروازه فریاد میزد که “بابا بابا ! تو رو قرآن اگر بلایی سرش بیاری … ”
واقعا چرا ؟ مگر من چکار کردم؟ پیهم داشتم برای یافتن پاسخی به این سوالات فکر میکردم.
در وسط باغ، تختی بود و رفتیم و روی تخت نشستم ، س.پ نزدیکم آمد و گفت که مرا برای این به گروگان گرفته تا دولت افغانستان غلام نبی را با من معاوضه کند.
مات و مبهوت به چهره اش نگاه کردم ، گفتم مرا به گروگان گرفته ای ؟ گفت : بله ، گفتم : غریب نوازی کردی !
من که احساس غربت تمام وجودم را فراگرفته بود از این میهراسیدم که در این بزرگ شهر جهان اندک چهکسی این موضوع را با جدیت جریان را دنبال کند ساعتی با یکدیگر در باره راه حل موضوع صحبت میکردیم .
مثلا برایش گفتم که گروگانگیری راه حل قضیه شما نیست و دوما این ماجرا به من بدبخت چه ارتباطی دارد؟ او از من تقاضا کرد که این حرفها برایش معنیای ندارد و دوباره به زبان نیاورم. میگفت میخواهد ببیند که دولت افغانستان چقدر برای یک خبرنگار احترام و ارزش قائل است.
چندی بعد فکری به ذهنم خطور کرد، من یک پایه موبایل کوچک و یک خط سیم کارت ایرانی، به همراه داشتم. میبایست آن را پنهان میکردم تا شب هنگام از او شاید برای نجات خودم استفاده کنم.
به همین منظور تقاضای مکانی برای رفع حاجت نمودم ! او با خوشرویی تمام، جایی را نشانم داد ولی تقاضا کرد تا مبادا به فکر راهکاری برای فرار باشم .
گفتم در آنجا چه میتوانم بکنم؟
وقتی به تشناب رسیدم ، موبایل را خاموش کرده و میان جورابهایم پنهان کردم. برگشتم و وقت بیشتری صرف گفتوگو برای پیدا نمودن راه حل کردیم، او فقط تقاضایش این بود که همین لحظه با موبایل خودش به افغانستان تماس بگیرم و غلام نبی را درخواست کنم.
من که میدانستم تماس به افغانستان یعنی بزرگ شدن ماجرا، برای فعلا حاضر نشدم که تماس بگیرم . ساعت چهار بعد از ظهر شده بود، گرسنگی و تشنگی مرا آزار میداد، این جمله را برایش گفتم !
نامرد ! این رسم مهمان نوازیست؟
گفت : اگر برایم قول بدهی که مفکوره فرار را ترجیحا کنار بگذاری ، برای نان از اینجا میرویم و دوباره برمیگردیم. انگار منتظر پیشنهاد من بود.
من به این نتیجه رسیدم که حالا شاید به خاطر اینکه پسر و دیگر اقوامش مکان اختطاف مرا بلد نباشند میخواهد مرا از منطقه انتقال دهد و واقعا نیز چنین تصمیمی گرفته بود .
بیرون آمدیم. بهسوی شمال تهران در حرکت بودیم، در میانه راه به دروغ گفتمش که حال من خراب است و سرم گیج میرود.
فکرش را کرده بودم ، به نظرم حالا به اتوبان تهران – کرج که یک اتوبان دوطرفه بود رسیده بودیم. در میان اتوبان کتارههایی در کنار بلوارها نصب شده بود که دو طرف اتوبان را از یکدیگر جدا میکرد، او میبایست کنار همان کتاره توقف میکرد و چنین نیز شد.
وقتی پیاده شدیم ، موترها (ماشین ها) را میدیدم که با سرعتی حداقل ۱۳۰ و بالاتر از آنجا عبور میکردند.
او نیز سایه به سایه من ایستاده بود از او پرسیدم که راستش را بگوید کجا میرود – گفت : مرابه خانه اش میبرد، می.دانستم که دروغ میگوید.
گفت حالا مثل اینکه حالت بهتر شده، سوار شو تا برویم. او به سمت راست رفت را تا پشت فرمان بنشیند و من درب سمت چپ را باز کرده بودم و یک پایم را داخل موتر گذاشتم، به محض اینکه او سوار موترش شد، من از کتارههای کنار خیابان به آنطرف پریدم و فرار را بر قرار ترجیح دادم ، ده دقیقه تمام میدودم تا به یک محل مسکونی رسیدم ، در آنجا پیدا کردن من برایش کار سادهای نبود، با تاکسی به سوی خانه خواهرم حرکت کردم فاصله یکونیم ساعتی را طی نمودیم تا آنجا رسیدیم.
البته این داستان را هم بگویم که هنگام فرار، یک موتر پولیس ایران را توقف دادم و داستان را برایش گفتم. پولیس گفت ما رهگذریم و این منطقه، سالهی کار ما نیست. وقتی به تاکسی نشستم، از بس دویده بودم، نفس نفس میزنم، راننده تاکسی به عقب نگاه کرد و کنار خیابان توقف کرد و سپس برایم گفت که زود پیاده شو … گفتم چرا؟ گفتم “ما رو تو درد سر نینداز آقا !!! یالله پیاده شو!!
تاکسی دیگری را دست دادم. شاید کرایه واقعی تا میدان آزادی ۱۰ تا ۱۲ هزار تومان بود، راننده گفت که ۳۰ هزار تومان و من بیهرگونه مکثی، پذیرفتم.
وقتی به خانه رسیدم، س.پ برایم زنگ زد و گفت تو مواد مخدر به ایران آوردی، اگر نیاوردی چرا فرار کردی؟ گفت که من به زودی، حکومت را از این جریان باخبر میکنم!
من که حدس زدم او صدایم را ثبت میکند. بدون هیچ پاسخی، قطع کردم و سریعا به سفارت افغانستان در ایران زنگ زدم و قضیه را شرح دادم ! جناب استاد عبدالغفور آرزو، سرپرستی سفارت افغانستان در تهران را بر عهده داشتند.
فردایش به سفارت رفتم، شکایت نامهای را عنوانی آن اداره نوشتم، و آنها نیز کپی آن را به وزارت خارجه ایران فرستادند.
سپس بعد چند روزی به افغانستان آمدم . در هرات بودم که زنگ تلفنم به صدا در آمد .
خودش بود (س.پ)، سوالش این بود که اگر به افغانستان بیاید، چگونه با او برخورد خواهم کرد؟ برایش گفتم، شما نگران هستید، اگر بیایی در پی جبرانش نخواهم بود.
یکی از دوستانم در سفارت ایران در افغانستان وظیفه اجرا میکند ، چندروز قبل که چند مدتی نیز از این ماجرا گذشته بود، دیدم در یاهومسنجر آنلاین است، پرسیدم که وزارت خارجه ایران به شکایت من چه واکنشی نشان داد؟
گفت : از اینگونه ماجرا ها، زیاد پیش آمده و وزارت خارجه ایران آنقدر برای سفارت افغانستان اهمیتی قایل نمیشود که پاسخ همه نامهها را بدهد.
به هر ترتیب او دیگر هیچگاه به افغانستان نیامد و تا امروز نیز از او اطلاعی ندارم.