یکی از دوستانم، تصویری از هفت جنازه کفنپوش را برایم فرستاد؛ جنازههایی که کنار هم برای تدفین گذاشته شده بودند. یک جمله کوتاه اما به سنگینی یک کوه، کنار عکس بود: «کاکا محمد همه فرزنداش را به خاک سپرد.»
خبر مرگ آنقدر وارد روزمرهگیهای زندهگیمان شده که به سادهگی از کنارش میگذریم. روز شنبه همین هفته که حادثهی جان باختن شش برادر و یک پسر کاکایشان در غور اتفاق افتاد، خبرش را شنیده بودم. اما قرار بود تا ساعاتی بعد، گفتوگوهای سران سیاسی و طالبان در قطر آغاز شود و من به سادهگی از کنار خبر غور گذشتم. ما روزنامهنگاران دوره پساطالبانی ۱۸ سال است که هر روز خبر مرگ دهها انسان را مخابره میکنیم و چند سالی است که در حد یک خبر از کنارش میگذریم. سیل خبر مرگهای تکراری شاید احساسات همهمان را مدفون کرده و یا بدل شدن اینهمه رویداد به روزمرهگی، همه چیز را عادی و پیش پا افتاده ساخته است.
لطفا کانال یوتیوب چهارسو را سبسکرایب کنید تا به جالبترین ویدئوهای آموزشی دسترسی داشته باشید.
دیروز داستان اما متفاوت شد، زمانی که تصاویر هفت جسد را کنار هم و پیرمردی که اندوه کمرش را خم ساخته را در عکس دیگری کنار اجساد دیدم، چند سوال ذهنم را مغشوش ساخت؛ اینکه اگر روایت زندهگی پیرمردی که شش فرزندش را در آن واحد از دست داده است برای شهروند هر کشوری به جز افغانستان قصه کنیم، چقدر باور میکند؟ شنیدنش آیا دشوار است؟ شهروندان آن کشور چه واکنشهایی خواهند داشت و حکومت آن کشور چه خواهد کرد؟
عاجل دست به کار شدم تا هر طوری شده، این پیرمرد را بیابم تا از این روزمرهگی حتا برای یک بار هم که شده، رهایی یابم. با دوستان زیادی در ولایت غور به تماس شدم. در نهایت عبدالسمیع محمدی، از اهالی غور اما مقیم هرات، قول داد تا ارتباطم را با کاکا محمد برقرار سازد.
ساعت ۹:۳۰ صبح دیروز دوشنبه موفق شدم تا با کاکا محمد به تماس شوم. خود را معرفی کردم و گفتم عکس اجساد فرزندانش را دیده و متأثر شدهام. صدای ناله بانویی از پشت خط تلفن شنیده میشد که شنیدن صدای کاکا محمد را برایم دشوار ساخته بود. میخواستم روایت جانباختن فرزندانش را بپرسم که گفت: «این عکس را به اشرف غنی برسانید.»چهارده دقیقه با کاکا محمد گفتوگو کردم. حرف زدن برایش دشوار بود. کاکا محمد بهتر از هر کسی میداند که مرگ شش فرزند به گفته خودش چقدر «خونجگری» دارد. کاکا محمد تأکید میکرد که داستان زندهگیاش در کابل و با رییس جمهور شریک ساخته شود.
گاهی میگریست و گاه تلاش میکرد با تکیه بر باورهای دینیاش، اندوه فراق شش فرزند و یک برادرزادهاش را کمتر سازد. کاکا محمد مثل اکثر ساکنان روستاهای مناطق مرکزی کشور دهقانی میکند. دو گاو و چند گوسفند دارد و هرازگاهی برای جمعآوری علوفه کمی از خانه فاصله میگیرد. روز شنبه همین هفته، زمانی که او برای جمعآوری علوفه به مزارع اطراف خانهاش رفته بود، شش فرزند و یک برادرزادهاش با فاصله کمی دورتر از علفزار باهم بازی میکردند که ناگهان صدای انفجار مهیبی در همه روستاهای اطراف شنیده شد. کاکا محمد و شماری از ساکنان روستا به طرف محل حادثه رفتند، اما آنچه آنجا دیدند را کاکا محمد نتوانست برایم به خوبی روایت کند. بغض سنگینی گلویش را فشرد…
چند دقیقه صبر کردم تا وضعیت کاکا محمد بهتر شد. او اینبار روایت کرد که اجساد تکهوپارچه شده کودکانش را دیده است؛ کودکانی که از دو خانم کاکا محمد بودند. کوچکترینشان ۴ سال داشته و بزرگترینشان ۱۴ سال.
کاکا محمد تا اکنون هم به درستی نمیداند که این انفجار بر اثر چه چیزی بوده است، همانگونه که فرزندان کاکا محمد هرگز نفهمیدند که چرا کشته شدند.
عدهای برایش گفتهاند که سرگلوله بهجا مانده از گذشتهها جان فرزندانش را گرفته و شماری نیز این انفجار را ناشی از ماین جاسازی شده طالبان میدانند، اما برای کاکا محمد اهمیتی ندارد که کدام یک از این ابزار جنگی جان فرزندانش را گرفته است؛ سرگلوله به جا مانده از دوران جنگ شوروی یا ماین جاسازی شده طالبان برای هدف قرار دادن نیروهای دولتی.
دلمشغولی این روزهای او چگونه سپری کردن در کلبهی فقیرانهای است که تا همین چند روز پیش لقمه نانی که به دشواری پیدا میکرد را با فرزندانش تقسیم میکرد. او نمیداند با این اندوه بزرگ چگونه کنار خواهد آمد، خانمهایش چگونه آرام خواهند گرفت و کوچه پسکوچههای روستای «سُمک» بدون فرزندانش چه رنگوبویی خواهند داشت. با همه اینها، کاکا محمد بیشتر به این دل خوش کرده که در مراسم تدفین فرزندانش مردم حضور پررنگی داشتند و بخشی از اندوه این فراغ بزرگ، تقسیم شده است.
قصههای من و کاکا محمد پشت خط تلفن کمی طولانی شد. خیلی دلم میخواست از او بپرسم که آیا فرزندانش درس میخواندند یا نه. دقیقاً این موضوع به ذهنم خطور کرده بود که شاید اگر مکتب، درس و در نهایت مشغلههایی از ایندست این کودکان را مصروف میساخت، چنین حادثهای میتوانست رخ ندهد.
کاکا محمد از این روایت کرد که با همه مشکلات، تا همین سال پار، شماری از فرزندانش را به مکتب میفرستاد، اما پس از سقوط منطقه سُمک ولسوالی دولتیار و افزایش ناامنیها، حالا تنها مکتب این قریه نیز غیر فعال شده و هیچ معلمی در آنجا نیست.
اینکه افرادی چون کاکا محمد کودکانشان را با چه دشواریهایی بزرگ کردهاند، قصهای تکراری است که بیهیچ یادآوری همه گزارشگران، تقریباً از آن یاد میکنند و مردم نیز باخبر اند. کاکا محمد داستان «بزرگ شدن» فرزندانش را به همانگونهای شرح میدهد که کودکان زیادی در افغانستان بزرگ شدهاند، به ویژه در روستاهای غور ـ جایی که نان و آب زندهگی از مزارع کمآب و علف آن به دشواری به دست میآید.
آخرین دقایق گفتوگوی من و کاکا محمد روایتی از چگونهگی دفن شش فرزند و یک برادرزادهاش بود. کاکا محمد فرزندانش را در گورستانی در نزدیکی خانهاش دفن کرده است. میگوید که همهشان را برابر هم و کنار هم دفن کرده است. گورستانی که حالا شاید برای ماهها هر روز میزبان دو مادر و یک پدر باشد.
به هر روی، داستان جان باختن شش برادر و یا هفت عضو یک خانواده، خیلی هم در افغانستان تازه نیست. داستانهایی از ایندست آنقدر در دل قریهها و روستاهای این کشور تکرار شده است که سالها است نه تنها برای مردم در افغانستان، بلکه برای جهان هم عادی شده است. خبری مانند جان باختن شش برادر در یک انفجار میتواند در هر کشوری سرخط خبرهای رسانههایش را به خود اختصاص دهد، میتواند اقتدار یک نظام را با چالش روبهرو سازد و در نهایت میتواند احساسات ملتها را جریحهدار سازد.
از آغازین سالهای دهه پنجاه که ناقوس مرگ و کشتار در افغانستان به صدا درآمده، سیر پایانناپذیر آن تا امروز ادامه دارد. وقتی این متن را مینوشتم، حادثه گم شدن دختربچه ۹ ساله انگلیسی به یادم آمد. ۸ سال پیش یک کودک انگلیسی به نام مادلین مک کان در کشور پرتگال ناپدید شد و خبر ناپدید شدن این کودک برای حدود بیشتر از یک سال مردم و رسانههای غربی را مشغول ساخته بود. صدها گزارشگر به محل ناپدید شدن این کودک از سوی رسانههای کشورهایشان اعزام شدند، صدها مصاحبه با پدر و مادر این کودک صورت گرفت، دهها مناظره در این مورد در رسانهها و محافل سیاسی – اجتماعی به راه افتاد، چندین فلم مستند در این زمینه تهیه شد و مردم در شماری از کشورهای اروپایی به خاطر ناپدید شدن این کودک دست به تظاهرات زدند و از دولتهای خودشان خواستار اقدامات اساسی در جهت تأمین امنیت جانی کودکانشان شدند.