آخرین پُست فیسبوکیاش عکسی از جشن فراغتی است که همین دو ماه پیش در هرات همراه با همصنفیهایش گرفته بود. دختر جوانیکه پس از سالها تلاش بهتازهگی تصمیم داشت به عنوان پزشک، خدمتگار همهنوع بیمارش باشد. اما او همین چند روز پیش به خیل زنان و مردانی پیوست که هنوز نمیدانند «به کدامین گناه کشته شدند. «تهمینه ۲۶ ساله رفت تا دختر ۲ سالهاش تنها بماند، مریض شود و دهانش را به هوای اینکه مادرش شیر خواهد داد، باز نگه دارد.
دو ماه پیش بود که تهمینه با خواندن سرود الوداع خاطرهها، با همدانشگاهیهای خود و سپس به دلیل مصروفیت همسرش انجنیر مسیحالله در کابل، با خانوادهاش در هرات خداحافظی و به پایتخت رفت، جاییکه اینروزها بیرون شدن خانه دست خود شهروندان است و پس برگشتن آن نه…
خیلیها نوشتهاند باورشان نمیشود که داکتر تهمینه مسیح، برای همیشه دنیا را ترک کرده، اما چارهای جز پذیرفتن این واقعیت را ندارند. تهمینه را کشتند، درست در روز آخر – لحظهای که میخواست پای سند پایان ستاژ، امضای رییس را بگیرد و از چند دقیقه بعد رسماً به عنوان پزشک برای معالجهی روح و روان یک جامعه دردمند داروی التیامبخش تجویز کند.
روز حادثه، تهمینه ابتدا زخمی بود
آنگونه که نزدیکان این بانوی شهید میگویند، داکتر تهمینه از همان کودکی آرزوی رفتن به دانشکده طب و داکتر شدن را در سر میپروراند. تهمینه بزرگ شدهی یک خانواده فرهنگی و باسواد بود، پدرش داکتر، مادرش معلم، برادرش دانشجوی طب در چین و خلاصه او پرورش یافتهی خانوادهای بود که نه آنچنان سهمی در سیاست داشتهاند و نه به کسی آزاری رساندهاند. تهمینه تنها یک خواهر دارد، خواهری که حالا تنها شده است.
تهیمنه درست دو ماه پیش به آرزوی خود رسید و سند فراغتش از دانشکده طب دانشگاه هرات بهدست آورد. او دوره ستاژ را در کلنیک اطفال منطقه شیدایی در شرق شهر هرات سپری میکرد، اما از آنجایی که شوهرش انجنیر مسیحالله، کار و بارش در کابل بود، تهمینه نیز همراه با شوهرش عازم کابل شد و در یک خانه کرایی در کابل زندگی تازهای را آغاز کرد و با تلاش شوهر و اقارب خود موفق شد تا در شفاخانه سردار محمد داوود خان برای ادامه دوره ستاژ شامل شود و این مرحله را نیز موفقانه به پایان برساند.
تهمینه و شوهرش تصمیم برگشت به هرات را داشتند، چون برای شوهرش فرصت ماستری در جاپان برابر شدهبود. تهمینه دوره ستاژ خود را به پایان رسانده بود و برای دریافت آخرین امضای سند ستاژ، بیخبر از آنکه چه اتفاقی قرار است بیفتند، روز حادثه به شفاخانه سردار محمد داوود خان رفت. رییس شفاخانه که استادش نیز بود، برایش میگوید که بهزودی بر میگردد. وقتی رییس شفاخانه میرود تهمینه در اتاق همکارانش منتظر میماند تا او دوباره برگردد.
در این اثنا صدای انفجار شنیده میشود و تهمینه با دو نفر از صنفیهایش سراسیمه تصمیم میگیرد تا از شفاخانه بیرون رود. مهاجمان انتحاری که لباس داکتران را بر تن داشتند بر آنها حمله میکنند. تهمینه فرار میکند اما در پی شلیک مردان مسلح از پا زخمی میشود، داد و فریاد میزند و کمک میطلبد.
در همین حین، با یکی از صنفیهای خود که داخل شفاخانه بود به تماس میشود و صنفی او وقتی میخواهد از او خبر بگیرد نیز به رگبار بسته میشود و جان خود را از دست میدهد.
سپس یکی از استادان دوره ستاژش، تلاش میکند تا تهمینه را به اتاق دیگر برده و نجاتش بدهد. وقتی نزدیک تهمینه میشود بالای او هم شلیک میشود، اما استاد، خودش را از دید مهاجمان پنهان میکند.
بعد از این تهمینه تلاش میکند تا خودش با پای زخمی، خود را به دروازه اتاقی برساند که در نزدیکیاش موقعیت دارد، اما در همین لحظه، تهمینه هنوز به دروازه اتاق نرسیده که مهاجمان به سر و صورتاش شلیک و او را به رگبار گلوله میبندند، در واقع تهمینهی ۲۶ ساله، از کسانی بود که در لحظات اولیه همراه به یک همصنفی خود توسط مهاجمان به رگبار بسته شد و جانش را از دست داد.
خبر شهادت این بانوی تازهپزشک هراتی، ساعت ۴:۳۰ عصر زمانی تایید میشود که جسد او را در بخش عاجل شفاخانه و پس از پایان عملیات نیروهای ارتش، کشف میکنند.
مرسانا مادرش را میخواهد
تهمینه نزدیک به سه سال میشد که با انجنیر سید مسیح احمدی ازدواج کرد، بنا به گفته نزدیکانش، او اخلاقی پسندیده و عالی داشت. میگویند که در پهلوی همه خصوصیتهایش، آنچه بیشتر خانوادهاش را پس از مرگ، میآزاراند این است که تهمینه بانویی به شدت نرمخو، عاجز و بیآزار بوده است.
در هفت سال دوره تحصیل، صنفیهایش یادآور میشوند که هیچگاه کسی از دست و زبان او آزاری ندیده بود. آرزوی بزرگ او این بود که دختر او مثل خودش وارد دانشکده طب شود و در کنار او به عنوان داکتر به جامعه خدمت کند.
دخترش مرسانا هنوز دو ساله نشده، او درست ۱ سال و ۸ ماه سن دارد، تهمینه خودش یک پزشک بود و میدانست که بهترین غذای کودک، شیر مادر است و به همین دلیل مرسانا را همواره با شیر مادر تغذیه میکرد.
پس از جان باختن تهمینه، مرسانا مریض شد، چون او نه غذای جانبی میخورَد و نه هم شیر بانوی دیگری را. مرسانا با تمام بیزبانیاش به همه فهمانده که مادرش را میخواهد.
او خوب میداند که چیز مهمی را گم کرده اما نمیداند چرا، چگونه و به چه دلیل. حالا صنفیهایش مرثیههای فروانی در فراق او مینویسند، اما هیچ مرثیهای به اندازه شعری که خود در فیسبوک خود منتشر کرده بود، شاید برای دوستانش تاثیرگذار نباشد.
دنگ… دنگ…
لحظهها میگذرد
آنچه بگذشت نمیآید باز
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بیپاسخ
بر لب سرد زمان ماسیدهاست.
لطفا کانال یوتیوب چهارسو را سبسکرایب کنید تا به جالبترین ویدئوهای آموزشی دسترسی داشته باشید.