برای‌شان شعر حافظ بخوانیم !

 وحید پیمان؛ هامبورگ آلمان:

پس از گذشت بیست سال، انبوهی از آرزوهای‌مان را دوباره در افغانستان دفن کردیم و باز مسافر روزهای دشوار و غیر منتظره‌ای شدیم که کمتر از یک‌درصد هم برایش آمادگی نداشتیم. بار نخست، بُغچه‌‎ای داشتیم که داخلش کمی نُقل و اندکی امید بود. این‌بار خیلی سریع‌تر از دفعه قبل؛ حتا بدون بدرود با نزدیک‌ترین‌های‌مان، همه چیز را جا گذاشتیم. هر کدام ما به گوشه‌ای از دنیا پناه بُردیم و خلاصه با قبول همه دشواری‌ها – مسافران تکراریِ تاریخ شدیم.

دیروز یادداشتی از «نجیب بارور» شاعر جوان سرزمینم را خواندم، شاعری که احساس شاعرانه‌گی‌اش بلای جانش شده است. باری او را نقد کرده بودم که نباید «دچار خودشیفگی» شود. نمی‌خواهم به آن موضوع بپردازم؛ اما شاعری که چندین سال است به اتهام داشتن رویای ساخت «پُل بدون مرز» چوب تر دشمنان حوزه تمدنی خراسان زمین بر روح و جسمش فرود می‌آید، فریاد می‌زند که از ایران اخراجم نکنید و دستکم برایم فرصت بدهید تا به «سرزمین کٌفری‌ای» گناه ببرم.

مخاطب نخست من، بارور عزیز است:

شاعر جوان !

هیچ پُلی که منجر به ایجاد دوستی و پیوند میان ملت‌ها شود، برای همیشه خراب شدنی نیست. شاید خراب شود، اما ملت‌ها دوباره پُل خواهند زد و دوباره پُل خواهند ساخت. پیوند ملت‌ها، ناگسستنی است. سیاست‌مداران و دولت‌مردان، همیشه در رفت‌و‌آمد هستند. قوانین همیشه در حال تغییر و تبدل هستند، اما در این میان، ملت‌ها در هر گوشه‌ای از دنیا، همیشه و در هر حال، نیازمند یک‌دیگرند و پیوندها با همه کِش‌و‌قوس‌های‌شان، در نهایت گُسستی نخواهند داشت.

مخاطب دوم من، ملت بزرگ ایران است !

ما روزی به وطن خود برخواهیم گشت، بدون آن‌که چیز خاصی را با خود ببریم. به یاد شعر بازگشت کاظم کاظمی افتادم. «و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد». سفره‌های تهی ما با گذشت دو دهه و اندی از سرایش آن شعر، هنوز تهی مانده‌اند، می‌دانم که سفره‌های شما نیز تهی ماند‌ه‌اند. ما همه محکوم به اعدام آرزوی‌های‌مان هستیم. آرزوهایی که گاهی به دلیل دست‌درازی بیگانه‌ها و گاهی به دلیل جبر زمان، محکوم به اعدام می‌شوند و یا شاید هم به گفته حافظ «دائما یک‌سان نباشد حال دوران، غم مخور …» اما افکار ما دگرگون شده است، میان نسلی که دیروز به سرزمین شما پناه آوردند با نسلی که امروز به ایران آمده‌اند، تفاوت‌های عمیقی است. امروز دختری به وطن شما مهاجر شده که کتابش نیمه‌تمام مانده و مدرسه‌اش را بسته‌اند. آمده تا در سرزمینی که با زبان مادری‌اش آموزش می‌دهند، درس بخواند تا پرونده امیدش به فراگیری تحصیل و آینده‌ای کمی روشن، برای همیشه بسته نشود. شاعری به شما پناه آورده که می‌خواهد کنار شما از سعدی و حافظ شیرازی از مولانا بلخی و سنایی غزنوی و از پروین اعتصامی و مهری هروی بگوید و بدون هر دغدغه‌ای فریاد «بیا تا قدر یکدیگر بدانیم» سر بدهد و مرد کاری به کشور شما آمده که تا با آجری که بر سقف خانه‌های‌تان می‌زند، قلم و خودکاری برای کودک بی‌پناه خود بخرد.

درست است که تاریخ به ضرر ما دوباره به عقب برگشته است، بسیاری از ما در این بیست سال، دوباره به وطن خود برگشته بودیم، این‌بار برای مرحم گذاشتن بر تن زخمی وطن خودمان آستین بالا زدیم، اما ندانستیم و مار در آستین خودمان پروراندیم که توضحیش، زمان‌بر است.  روزی که سرزمین شما را ترک کردیم، پیاده آمده بودیم و پیاده برگشتیم و دوباره بر خواهیم گشت، این‌بار نیز چیز دیگری نخواهیم بُرد به جز اشک‌ها و لبخندهایی که به یادگار می‌مانند. کمک کنید تا حامل خاطرات خوبی از شما از باشیم. بگذارید نانی که بو و طعم آجر می‌دهد را با خیال راحت میل کنیم، بگذارید نشانه‌های دست ما بر ساختمان‌های سر به فلک کشیده تهران، مشهد و اصفهان برای شما به یادگار بمانند.

مخاطب سوم من ملت بزرگ افغانستان است !

بارورهای زیادی در ایران در وضعیت مشابهی به سر می‌برند. متأسفانه صدها هزار نفر، طی شش ماه گذشته از راه های قانونی و غیر قانونی به ایران رفته اند، بپذیریم که تنظیم امور این همه افراد، کار دشواری است و نیاز به زمان دارد. ما همه انسانیم اما واقعیت دیگری هم وجود دارد، اینکه ما مهاجریم، باید بپذیریم که مهاجریم. وطن نداریم، رهبر نداریم، نان نداریم، اعتبار نداریم و مجموعه‌ افتخاراتی که به آن‌ها فخر می‌ورزیم هم متعلق به قرونی است که متعلق به ما نیست. مجبوریم با اندکی فروتنی، برخی از دشواری‌ها را تحمل کنیم. به جای نقد ایرانی‌ها به عنوان یک همسایه تقاضا کنیم که میزبان بهتری برای هموطنان ما باشند. برای شان شعر حافظ شیرازی را بخوانیم که:

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

نسل جدید ایران به ویژه در شبکه های مجازی به صدای مردم افغانستان بدل شده‌اند. از حلقوم‌شان صدای عدالت‌خواهی برای هموطنان‌مان را می‌شنویم، از آن‌ها سپاسگزاری ‌کنیم و به این اطمینان برسیم که آن‌ها نیز هموطنان دردمند ما را تنها نخواهند گذاشت. از هیچ پُلی که برای پیوند میان ملت‌ها ایجاد شود، نباید پشیمان شویم. من دوباره این غزل زیبای بارور عزیز را به تکرار یادآوری می‌کنم که:

هر کجـــا مـــرز کشیدند،  شمـــا پُل بزنید

حرف “تهران” و “سمرقند” و “سرپُل” بزنید

هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او

حرف از پنجـــره ی  رو به تحمــل بزنید

نه بگویید، به بت‌های سیاسی نه، نه!

روی گــور همه ی تفرقـــه‌ها گُل بزنید

مشتی از خاک “بخارا” و گِل از “نیشابور”

با هم آرید و به مخروبــه ی “کابل” بزنید

دختران قفس‌ افتاده ی “پامیــر” عزیز

گُلی از باغ خراسان به دوکاکل بزنید

جام از “بلخ” بیارید و شراب از “شیراز”

مستی هر دو جهـان را به تغزل بزنید

هرکجــــا مرز… -ببخشید که تکرار آمد

فرض بر این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید

پاسخی بدهید