«هر زمان قدرتهای بزرگ به بازی شطرنج جهان مینشینند، افغانستان یا قربانی مهرهچینی میشود یا از صفحه کنار گذاشته میشود.»
این گزاره، نه یک جملهی استعاری صرف، بلکه عصارهی تجربهی تاریخی یک سرزمین است که میان امپراتوریها زیسته، اما بندرت نقشآفرین بوده است. افغانستان – این سرزمین چهارراهی کهنه میان خراسان و هندوستان، میان ایرانزمین و ترکستان، میان اسلام و آیینهای کهن – چرا همواره در حاشیه باقی مانده است؟ چرا تصمیمات بزرگ در لندن، مسکو، واشنگتن و اسلامآباد گرفته شده و کابل فقط صدای آن را شنیده است؟
برای پاسخ دادن به این پرسش، نمیتوان به یک عامل یا یک دوره خاص اکتفا کرد. افغانستان در حاشیه مانده، چون موقعیتش، ساختارش، تاریخش و بازیگرانش، او را در حاشیه نگه داشتهاند – گاه با اجبار، گاه با رضایت، و گاه با سرنوشتِ ناخواسته.
افغانستان در نگاه نخست، کشوری است محاط به خشکی با کوههای سرسخت، دالانهای مخفی و درههایی که قرنها مأمن مقاومت بودهاند. این موقعیت، آن را به چهارراه اتصال تمدنها تبدیل کرده، اما همین «چهارراهی بودن» به بهایی سنگین نیز ختم شده است.
جغرافیای استراتژیک یا تلهی جغرافیایی؟
به قول هالفورد مککیندر، جغرافیدان بریتانیایی و معمار نظریهی «قلب زمین»، آنکه آسیای مرکزی را در اختیار دارد، جهان را در مشت دارد (Mackinder, 1904). ولی افغانستان هیچگاه آنچنان در اختیار خود نبوده که از موقعیت جغرافیاییاش بهره ببرد. در قرن نوزدهم، این کشور به منطقه حائل میان روسیه تزاری و امپراتوری بریتانیا تبدیل شد – نه به عنوان بازیگر، بلکه به عنوان زمین بازی.
در دوران جنگ سرد، افغانستان در دل سیاست مهار شوروی افتاد. در دههی ۱۹۸۰، خاک افغانستان صحنهی تقابل ایدئولوژیک دو ابرقدرت شد. اما حتی آن زمان نیز تصمیمگیرندگان، نه افغانها که آمریکاییها، پاکستانیها، سعودیها و روسها بودند. مجاهدین افغان، بازیگران پیادهای بودند در طرحی جهانی.
ساختارهای سیاسی شکننده و ناتوان از چانهزنی
در طول تاریخ معاصر، افغانستان هیچگاه دولتی پایدار و مقتدر نداشته که بتواند در سطح منطقهای یا جهانی به صورت مستقل بازی کند. اگر نگاهی به ساختار دولتهای افغانستان از زمان عبدالرحمن خان تا امروز بیندازیم، خواهیم دید که بیشتر آنان، نه به پشتوانهی مشروعیت ملی، بلکه با حمایت خارجیها دوام یافتهاند.
مارک دافیلد، پژوهشگر مطالعات بحران، در کتاب «جنگ، آوارگی و کمکهای بشردوستانه» (۱۹۹۸)، ساختار دولتهای پسامنازعه را غالباً وابسته به نهادهای خارجی توصیف میکند. در افغانستان، حتی پس از ۲۰۰۱، ساختار دولت کرزی و اشرف غنی بهشدت وابسته به نهادهای بینالمللی، کمکهای مالی خارجی و پوشش نظامی ناتو بود. کشوری که دولتش خود را از طریق سفارتخانههای خارجی تأمین میکند، چطور میتواند در بازیهای بزرگ جایگاهی مستقل داشته باشد؟
بحران هویت ملی و شکافهای درونی
بازیگران بزرگ، فقط به کشورهایی میدان میدهند که وحدت ملی و انسجام درونی داشته باشند. افغانستان در سده اخیر، هرگز نتوانسته یک هویت ملی فراگیر و فرااتنیکی بسازد که پشتوانهی سیاست خارجی آن باشد. شکافهای قومی، زبانی، مذهبی و جغرافیایی، همواره زمینهساز تداخل خارجی بودهاند.
بارنت روبین، کارشناس برجستهی افغانستان، در کتاب «افغانستان از جنگ تا صلح» (۲۰۱۳) بهصراحت اشاره میکند که سیاست خارجی افغانستان، بیش از آنکه محصول یک استراتژی ملی باشد، بازتابی از معادلات درونحکومتی و قومی است. وقتی یک کشور نمیتواند بر سر زبان رسمی، سرود ملی، و تقسیم قدرت به توافق برسد، در تعاملات بینالمللی نیز بهعنوان یک واحد مستقل دیده نمیشود.
نقش قدرتهای منطقهای: ایران، پاکستان و عربستان در نگهداشتن افغانستان در حاشیه
هرگاه افغانستان خواسته است از جایگاه یک زمین بازی به سطح یک بازیگر صعود کند، همسایگانش – بهویژه ایران، پاکستان و عربستان سعودی – یا آن را نادیده گرفتهاند، یا زیرساخت چنین حرکتی را ویران کردهاند. برخلاف اروپای مرکزی که پس از جنگ جهانی دوم با مدل همگرایی به توسعه رسید، غرب آسیا به دلیل رقابتهای ایدئولوژیک و مذهبی، عملاً محل حذف بازیگران کوچکتر شد.
پاکستان، که از همان سالهای ابتدایی استقلالش افغانستان را تهدیدی ارضی و ایدئولوژیک میدانست، با استفاده از سیاست «عمق استراتژیک» همواره کوشیده است دولت کابل را تحت نفوذ خود نگه دارد. ژنرال حمید گل، رئیس سابق آیاسآی، در مصاحبهای با بیبیسی در سال ۱۹۹۲ بهصراحت گفته بود: «ما به دنبال حکومتی در کابل هستیم که با منافع امنیتی پاکستان همخوانی داشته باشد.»
از آنسو، عربستان سعودی نیز با حمایت گسترده از جریانهای سلفی و مدارس دینی در جنوب افغانستان، نقش پررنگی در شکلگیری طالبان ایفا کرد. در مقابل، ایران – بهویژه پس از انقلاب ۱۳۵۷ – کوشید تا با حمایت از گروههای شیعه در غرب افغانستان، تعادلقوا را تغییر دهد. اما این مداخلات هیچکدام در راستای تقویت استقلال افغانستان نبودهاند؛ بلکه هر کدام از این کشورها میکوشیدند تا کابل را به بازوی نیابتی خود در برابر دیگری بدل کنند.
جنگهای نیابتی و حذف صداهای مستقل افغانها
در قرن بیستم و بیستویکم، افغانستان بارها به میدان جنگ نیابتی تبدیل شده است – گاه در سطح ابرقدرتها (مانند شوروی و آمریکا)، و گاه در سطح قدرتهای منطقهای. در چنین وضعیتی، سیاست داخلی بهجای آنکه بازتاب خواست مردم باشد، تابع تصمیمات نهادهای اطلاعاتی خارجی میشود.
یکی از نمونههای روشن، دورهی مجاهدین پس از خروج شوروی در سال ۱۹۸۹ است. سازمان ملل کوشید تا مذاکرات بینالافغانی برگزار کند، اما پاکستان با برتری دادن به حزب گلبدین حکمتیار، مسیر گفتوگو را به بنبست کشاند. نتیجه، جنگ داخلی خونینی بود که راه را برای ظهور طالبان باز کرد.
حتی در دو دهه اخیر (۲۰۰۱–۲۰۲۱)، با وجود حمایت بینالمللی، سیاست افغانستان همواره بهشدت وابسته به محورهای خارجی باقی ماند. پروژههای ملیسازی سیاست، مانند لویهجرگهها یا انتخابات، به دلیل تداخل همزمان سفارتخانهها، سازمانهای کمکرسان و نهادهای امنیتی خارجی، از معنا تهی شدند. هر بار که صدای مستقل از داخل کشور بلند شد – چه در سیاست، چه در رسانه، چه در جامعه مدنی – با انزوای سیاسی یا حتی تهدید فیزیکی خاموش شد.
اقتصاد وابسته و سیاست خارجی تسلیمشده
قدرت سیاسی بدون پشتوانهی اقتصادی، مانند پرچمیست بدون پایه. افغانستان از دهه ۱۹۵۰ تا امروز، همواره اقتصادی وابسته به کمک خارجی داشته است. در دوران سلطنت ظاهرشاه، بودجه کشور بهطور مشترک از دو ابرقدرت تأمین میشد: ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی. این دو کشور رقابت خود را حتی در تأسیس جادهها، تونلها، دانشگاهها و کارخانهها دنبال میکردند.
پس از ۲۰۰۱، بیش از ۷۰ درصد بودجه ملی افغانستان از کمکهای بینالمللی تأمین میشد. این وابستگی، نه تنها استقلال اقتصادی را از کشور گرفت، بلکه سیاست خارجی را نیز تابع منافع اهداکنندگان کرد. به قول اشرف غنی در نشست سال ۲۰۱۵ شورای امنیت ملی، «ما برای گرفتن تصمیم سیاسی باید اول با سفرا مشورت کنیم.»
اقتصادهای وابسته، معمولاً فاقد قدرت فشار در میزهای دیپلماسی هستند. در حالیکه کشورهای کوچک اما باثبات مانند قطر یا سنگاپور میتوانند به بازیگران مهم جهانی بدل شوند، افغانستان با وجود منابع غنی معدنی، موقعیت جغرافیایی مهم و جمعیت جوان، به دلیل ساختارهای فاسد و غیرمولد، همیشه در نقش دریافتکننده و فرمانبر باقی مانده است.
طالبان و ضدبازیگری بهجای بازیگری در عرصه جهانی
با بازگشت طالبان در سال ۲۰۲۱، افغانستان بار دیگر به وضعیتی عقبماندهتر از حاشیه سقوط کرد. این بار نه تنها از بازی جهانی، که حتی از گفتوگوهای منطقهای نیز حذف شد. طالبان که خود را وارث مجاهدین میدانند، اما عملاً نه به مشروعیت داخلی دست یافتند و نه به رسمیت جهانی.
آنچه طالبان در سالهای اخیر ارائه کردهاند، چیزی جز ضدنهاد، ضدزن، ضدفرهنگ و ضدمدرنیته نبوده است. جامعه جهانی، که شاید با ملاحظات ژئوپلیتیک منتظر گفتوگو با آنها باشد، اما تاکنون حاضر نشده هیچ نقش رسمی برایشان در عرصه بینالملل قائل شود. در چنین شرایطی، افغانستان نه تنها بازیگر نیست، که اساساً از صفحه شطرنج بیرون رانده شده است.
حتی چین، روسیه و ایران – که منتقد سیاستهای غرب هستند – نیز تاکنون با احتیاط، بدون بهرسمیت شناختن رسمی طالبان، صرفاً در سطح امنیت مرزها و همکاری اقتصادی حداقلی تعامل کردهاند.
امکان آینده: آیا افغانستان میتواند روزی به بازیگر تبدیل شود؟
در نگاه اول، پاسخ این پرسش منفی است. اما تاریخ نشان میدهد که هیچ ملتی محکوم به حاشیهنشینی ابدی نیست. شرط خروج از حاشیه، نه معجزهی خارجی، بلکه بازسازی از درون است. آنگاه که ملت افغانستان بتواند ساختار سیاسی فراگیر، اقتصاد مولد، و هویت ملی مستقل بنا کند، آنگاه میتواند از گوشهنشینی به مشارکت در آینده منطقه و جهان گام بردارد.
به گفتهی «فرانسیس فوکویاما» در کتاب «ریشههای نظم سیاسی» (۲۰۱۱): «سه عنصر دولت مدرن، یعنی حکومت مقتدر، قانونمداری، و پاسخگویی به مردم، پایههای مشروعیت ملی هستند.» افغانستان هنوز این سه را ندارد. اما داشتن، دور از دسترس هم نیست.
💬 نظر شما برای ما ارزشمند است
اگر دیدگاهی، نکتهای یا نقدی درباره این مطلب دارید، لطفاً آن را با ما و دیگر خوانندهگان در میان بگذارید.
از کادر زیر میتوانید دیدگاهتان را بنویسید.