“خاطرات یک متولد دهه ۶۰”، مجموعه روایتهای زندهگی یک جوان ۳۵ ساله افغان است که در اوج جنگهای نیروهای نظامی وابسته به شوروی سابق با مجاهدین به دنیا آمده، پدرش مجاهد بوده و خودش در کودکی با مادر، برادر و خواهرانش مهاجر شده، تلخیها و شیرینیهای زیادی از زندهگی در هجرت دارد، در دهه ۷۰ مدتی به افغانستان برگشته، در زمان حکمروایی محمد اسماعیل خان، جنرال دوستم و طالبان و در سنین نوجوانی قتل آدمها را نزدیک دیده، با صحنههایی روبهرو شده که نمونهاش را نوجوانی از دیگر کشورها حتا در خیالپردازیهایش نمیتواند تجربه کند.
این یادداشتها، حاوی مجموعه خاطراتی از بازگشت دوباره به ایران، کارهای سخت و شاقه، تلخیهای مکتب و در نهایت خوشیهای حضور در پایتخت این کشور است. او در ایران به فروش میوه و ترکاری مشغول بوده و همزمان درس میخوانده و در بازگشت دوباره به افغانستان با مجموعه تازهای از خاطراتی روبهرو شده که صفحه جوانی زندهگیاش را ورق زده است.
شاید پیش از خواندن هر سطری از این نوشته، یک سوال اساسی در ذهن همه خلق بشود، اینکه خاطراتی از ایندست را تنها سیاستمداران، هنرمندان و افراد معروف مینویسند، این نوشته چه جذابیتی دارد؟ چرا باید برای خواندنش وقت گذاشت؟ و در نهایت از خواندن این همه خاطرات شخصی یک شهروند چه چیزی دستگیرمان میشود؟
این مجموعه یادداشتها اما به تنهایی یک دفترچه خاطرات روزمره نخواهد بود، بلکه “مشت نمونه خروار” روایتی از زندهگی یک کودک، نوجوان و جوانی است که در خانوادهای نسبتا فرهنگی و متوسط به لحاظ مالی به دنیا آمدهاست.
نویسنده معتقد است که خاطرات همنسل و همنسلان او که در فقر بزرگ شدهاند ممکن است هرگز نوشته نشوند، زیرا همنسلانی از ایندست هرگز فرصتی برایشان میسر نشده است که توانایی نگارندهگی مجموعه چند صفحهای را داشته باشد.
من معتقدم که مرگ با هیچکس به ویژه در افغانستان فاصله زیادی ندارد، بسیاریها تصمیم گرفتند تا روایت زندهگی در دهههای ۳۰، ۴۰ و ۵۰ را بنویسند، اما مشغلههای کاری، سختیهای روزگار و در نهایت شاید مرگ هرگز امان نداد.
از دید من، نوشتن خاطرات دهههای پر دغدغه ۶۰، ۷۰، ۸۰ و ۹۰ باید برای نسلهای آینده در تصمیمگیریهایشان کمک کند. آنها نباید مانند نسل ما یک قرن از دیگران عقبتر نگه داشته شوند. آنها نباید ناگزیر به هجرت شوند، آنها نباید بیسواد بمانند، آنها نباید کار را به تعلیم و تحصیل ترجیح دهند، آنها نباید “بابا تفنگ دارد” را بهجای “،بابا آب داد” بیاموزند، آنها نباید همه روزهای نوجوانیشان را با دغدغههای “امن زندهگی کردن” سپری کنند، آنها نباید از همان کودکی و نوجوانی غم نان، پیرشان کند، آنها نباید متعلق به فرهنگ و رسومی باشند که حتا نتوانند برای ازدواج، هرگز نامزد آینده خود ببینند یا انتخاب کنند.
این مجموعه یادداشتها با این هدف نگاشته میشود. نسل آینده باید بداند که جنگ چقدر زشت است، چه فرصتهایی را از بین میبرد، چه جوانانی را با انبوهی از آرزوهای خُرد و کلان به دل خروارها خاک راهنمایی میکند، چقدر خوشیهای زندهگی انسانها را به درد و اندوه مبدل میسازد، به چه پیمانه فقر و تنگدستی بهبار میآورد، چقدر سرافگندهگی نصیب آدمها میکند و در نهایت چگونه محل زندهگی و در نهایت یک اجتماع را با پیشرفتها بیگانه میسازد.
خاطرات یک متولد دهه ۶۰ ؛ قسمت اول
لطفا کانال یوتیوب چهارسو را سبسکرایب کنید تا به جالبترین ویدئوهای آموزشی دسترسی داشته باشید.
من متولد سال ۱۳۶۳ خورشیدی هستم، یعنی دو ماه کم، پنج سال پس از یورش و لشکرکشی نظامی شوروی سابق به افغانستان دنیا آمدم.
بسیاری از دوستانم در سالهای اخیر گمان میکنند که من متولد ولایت بادغیس در شمالغرب افغانستان و یا هم متولد ایران در همسایهگی افغانستان هستم، اما واقعیت این است که من در خانهای که هنوز با همان شکل و شمایل قدیمیاش موجود است، در سمت شرق قلعه اختیارالدین هرات و در محلهای موسوم به پای حصار به دنیا آمدم.
زمانی که من تولد یافتم، پدرم ماموریت حکومت را تازه ترک کرده بود، آنگونه که پدرم روایت میکرد، پس از سال ۱۳۵۷، یکسری تحرکات در مخالفت با احزاب بر سر اقتدار خلق و پرچم در افغانستان آغاز شده بود و برخی از کارمندان حکومت نیز یکسری فعالیتهای ضد حزبی را آغاز کرده بودند. حکومت وقت، متوجه حرکات مشکوک پدرم میشود و او را طور جزایی به ولایت بادغیس افغانستان تبدیل میکند. پدرم پس با ختم دهه پنجاه، تمایل یاری رساندن به مجاهدین وقت را پیدا میکند.
او پس از اندکی ماموریت رسمی در بادغیس، شهر قلعهنو مرکز این ولایت را ترک و در منطقه لامان وارد جبهات جنگ بر ضد نظامیان تحت حمایت شوروی میشود.سالی که من به دنیا آمدم همهمان به جز پدرم گویا در هرات زندهگی میکردیم، مادرم به تنهایی همه مشکلات ناشی از بارداری و فرزندداری را به تنهایی بهدوش میکشد، یکسال من را بزرگ میسازد و در نهایت پدرم سفارش میکند که همه خانواده را به قریه سرسبز اما جنگزده و بدون امکانات لامان انتقال دهند.
لامان مسیر اصلی عبور و مرور زمینی وسایط دولتی و غیر دولتی از ولایت هرات به ولایت بادغیس است، به همین دلیل لامان هم برای حکومت وقت و هم برای مجاهدین یک منطقه استراتیژیک جنگی به شمار میآمده است.
آنگونه که روایت میکنند ما دو سال در مرکز قریه لامان و چند روزی نیز در حاشیه بند سبزک، مرز میان ولایتهای هرات و بادغیس زندهگی کردیم. کسانیکه بند سبزک را به ویژه در فصل زمستان دیدهاند به خوبی میدانند که آنجا به چه پیمانه سرد و طاقتفرسا است.
من نمیدانم که آنها چگونه با این سرمای سخت کنار میآمدند، اما میدانم که باورها و اعتقادات مذهبی خانواده ما، سختیها را برایشان سادهتر میساخته است.
با افزایش نبردها، زندهگی بر ما و خانواده ما گویا غیر ممکن میشود، پدرم تصمیم میگیرد تا اعضای خانواده ما را به ایران بفرستد.
در سال ۱۳۶۵ خورشیدی، زمانی که من دو سال سن داشتم، خانوادهمان راهی ایران میشوند و پدرم پس از اندکی همراهی با ما در شهر مشهد، دوباره به جبهات جنگ در لامان بر میگردد.
من طبیعتا از آن سالها هیچچیزی را به خاطر نمیآورم اما میدانم که زندهگی زنان در دهههای ۵۰ و ۶۰، بدون حضور همسر چقدر دشوار بوده است. بزرگ ساختن ۵ فرزند با اندکی تفاوت سنی از یکدیگر چقدر دلسردکننده بوده و کنار آمدن با مشکلات اقتصادی تا چه اندازه سخت و دشوار…
میخواهم کمی به سالهای پیش از تولدم برگردم. پدر بزرگ پدری من “سید نورالدین” یکی از متنفذین قریه ملدان ولسوالی انجیل هرات بودهاست. سادات بودنش، شاید تنها وجهه نفوذ وی در آن قریه بوده باشد، قصهها و روایتهای جالبی از پدر بزرگم تا اکنون دست به دست میشود، او آدم خراباتی، دست و دلباز اما نسبتا نادار و فقیر بوده است. او تقاضای پول، اسب و یا هر امکانات آن زمان را از سوی هیچکس رد نمیکرده و در موارد زیادی با وصف آنکه چیزی به دسترس نداشته اما با قرض گرفتن از دوستان یا همسایهها، تلاش کرده تا تقاضای کسی را هرگز رد نکند.
پدر بزرگ من دو خانم داشته است، پدرم فرزند خانم نخست پدر بزرگ من بوده است.
دوباره به موضوع بر میگردیم، نخستین روزهایی که از زندهگیام را به یاد میآورم، مربوط محله “پورسینا” یا “بازه شیخ” در منطقه “ساختمان” شهر مشهد میشود. در این محله افغانهای زیادی زندهگی میکردند. محلهای با خیابانهای تنگ و کوچههای باریک.
با وصف آنکه ۳۰ سال از آنزمان میگذرد، محله بازه شیخ به دلیل بافت اجتماعیاش هنوز همان شکل و شمایل ۳ دهه قبل خود را با اندکی تغییر، حفظ کرده است و هنوز هم افغانهای زیادی آنجا زندهگی میکنند.
شاید هنوز ۶ سال بیشتر نداشتم که من را شامل مسجدی در بازه شیخ ساختند. مردی به نام ملا غلام سرور که اصالتا از هرات بود، بچههای مهاجر را سبق میداد. در آن سالها، مکاتب ایرانی در مورد تعلیم و تحصیل فرزندان مهاجر هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودند،
روزهای پنجشنبه مبلغ ۲۰ تومان، به نام “هفتهگی” به ملا غلام سرور میدادیم. با وصف آنکه ملا غلام سرور مرد خوشخُلق و خوشرفتاری بود اما متناسب با “فرهنگ بچهخوانی” آنزمان اکثرا شلاق بهدست بود. ما “ابجد” را “هجی” میکردیم که تا هنوز به “هجی” کردن، در هرات “هیجکی کردن” میگویند.
در هجی یا هیجکی کردن، ما حروف را با اعراب ادا میکردیم. جملات را تقطیع میکردیم و در نهایت آنقدر در مسجد تکرار میکردیم که تقریبا همهچیز برایمان ذهننشین میشد.
شلاقی دست ملا غلام سرور، ما را مجبور میساخت هر چیزی را یاد بگیریم، اما واقعیت این است که آنچه ما فرا میگرفتیم، یاد گرفتن نبود، حفظ کردن بود حفظ واژهها، حفظ حروف و حفظ آیات قرآنی که بیتردید یک شیوه نادرست آموزشی برای بچههای کمسنو سالی مانند من بود.
در آن سالها پدرم دو کتاب شعر چاپ کرده بود، یکی به نام شام شهیدان و دیگری بهنام نوای ازادی، دو مجموعه انقلابی و بازتاب دهنده وضعیت سیاسی آن زمان، با زبان شعر … این دو مجموعه، پدرم و خانواده ما را جایگاه ویژهای بخشیده بود.